دستم را گرفت در دستانش و خیره نگاهم کرد و گفت:
- می آیی قایم باشک بازی کنیم؟
با ترس لبخندی زدم یعنی که باشد ...
و هردو به خرگوشی این دلِ کوچک خندیدیم
چشم گذاشتم و شروع کردم به شمردن
1.... بیایم ؟ سکوت ...
1000...بیایم ؟ باز هم سکوت...
10000...بیایم؟
سکوت
سکوت
سکوت
....
وقتی چشم باز کردم
او برای همیشه رفته بود...
یادداشت اول: هیچ وقت فکرکرده بودی که همین برچسب های کوچولوی روی کیبوردت چقدر مهمن ؟!
یعنی بشن نقطه اتصال تو با گذشته ات !
حالا منم دارمشون...
اصلا میخوام اینجا واسه خودم یه ایران راه بندازم
هیچ وقت فکرکرده بودی تنها زندگی کردن چه جوریه؟
یعنی وقتی از خواب پا میشی یه قیافه ی مهربون ِ آشنا چقدر مزه میده ؟
هیچ وقت فکرکرده بودی تو دانشگاه لم بدی رو مبل تلویزیون نگاه کنی؟!
یعنی یه تلویزیون با n تا کانال قشنگ...
هیچ وقت فکرکرده بودی سکوت اذیتت کنه؟
یعنی دلت بخواد بری یه جای شلوغ !!
من هیچ فکرنکرده بودم....هیچ وقت...
یادداشت دوم: من که از درون دیوارهای مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگهای ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
ومن - باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگرِ فروتنِ یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا !
آنچه ماندنیست ورای من و توست.
-باردیگرشهری که دوست میداشتم، نادر ابراهیمی