minutes of existence

اینجا رو دیدم خوشم اومد. منم خواستم بگم از خودم. از این لحظه.

شاید همینجوری لحظه هامو اومدم اینجا نوشتم از این به بعد...همینجور کوتاه، مختصر، کامل.

- ساعت ۲:۳۲ دقیقه..نشستم تو شرکت..هیچ کاری نیست که انجام بدم..یعنی‌ هست من حوصلشو ندارم..از کی اینجوری شدم؟
خوابالود و خسته...حوصلم سر رفته و همه چی‌ هم به نظرم گنده..
هرجا دلم می‌خواد باشم جز اینجا..صدای تلق تلق  کیبردها میاد
همه خستن ؟ فکر کنم آره..ساعت ۲:۳۳..کی‌ ۵ می‌شه ؟ گودر ۸.


انگار که سال نو می شود

من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درخت ام تو باهار
ناز انگشت های بارون تو باغ ام
میکنه میون جنگل ها تاق ام میکنه.

تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی مث شب.
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو .

تازه ، وقتی بره مهتاب و ،هنوز شب ِ تنها باید راه دوری بره تا دم دروازه ی روز
مث شب گود و بزرگی مث شب.
تازه ، روزم که بیاد تو تمیزی مث ِشبنم مث ِ صبح.

تو مث ِ مخملی ابری مث ِ بوی علفی مث ِ اون ململ ِ مه ِ نازکی : اون ململ ِ مه
که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن میون مرگ و حیات .

مث ِ برفائی تو . تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث ِ اون قله مغرور ِبلندی که به ابرای سیاهی و بادای ِ بدی می خندی

من باهارم تو زمین
من زمین ام تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون ِ تو باغ ام میکنه
میون جنگل ها تاق ام میکنه.

احمد شاملو


دلم شعر میخواهد...شعر

رستنی‌ها کم نیست
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنی‌ها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هزیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی‌سبب از پاییز،جای میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم
چیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو ساده‌ترین شعر سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها
اینک اندازه‌ی ما می‌روییم
ما به اندازه‌ی ما می‌بینیم
ما به اندازه‌ی ما می‌چینیم
ما به اندازه‌ی ما می‌روییم
ما به اندازه‌ی ما می‌گوییم
من و تو کم نه که باید شب بی‌رحم و گل و مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و در‌هم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم
که به اندازه‌ی ما هم شده
.با هم باشیم

شهریار قنبری

۲۲ بهمن

دلم می تپد برای ۲۲ بهمن

آمده ام اینجا مینویسم انگار میکنم که به ایران نزدیک تر شده ام

چقدر مسخره است همه این دنیای مجازی وقتی چیزی چنین واقعی در جریان است

چقدر بیهوده و نا رسا می نماید همه دست و پا زدن های کوچک من در تلاطم این همه اخبار مجازی

حرف های مجازی

تلاش های مجازی

....

آنجا تو را میخواهد امروز

آنجا مرا میخواهد امروز

و من چه می بالم به همه ی همه ی سبزترین مردم کشورم...

Not with me

.You can either love me or leave me

.There is no place in between

چرا گاهی ؟

میدانی

اصلا بعضی نوشته ها برای اینند که آدم بخواند و share نکند !

چرندیات

آدم گاهی اصلا فکر میکند این چرندیات چی اند آخر که آدم بیاید بنویسد لابلای این همه حرف و قصه
میان هزار هزار صفحه. همان ها بس نیستند مگر...

گاهی آدم اصلا چرندیات هم ندارد دیگر !

روز رنگها و حسها و صداها

تولدم که باشد مثل امروز
فکر میکنم به پارسال و سال بعد

به اینکه پارسال کجا بودم، چه میکردم، چه حسی داشتم، فکر میکردم سال بعد کجایم؟

و هر سال چه میبینم که چقدر راه آمده ام
که چقدر یک سال، یک دنیا گذشته انگار
که چقدر دوست دارم که هر سال انگار اینقدر همه چیز دگرگون شده
که چقدر با همه ی همه ی اتفاقات خوب و بدش آنچه برایم مانده فکر میکنم که خوب است
که چقدر راضی ام از اکنون ، گرچه که از روزگاران گردی نشسته باشد بر دل...


و من امروز همین برایم بس که خوشحالم از اینجا که هستم
و زندگی میکنم در لحظه لحظه ی روزهایش
میگویمت که ...هر روز کمتر شاید به فکر دیروزها و فرداها ...

جاده از دور صدا میزند آرام قدمهای مرا

حتی حالا هم که میبینی ام بعد از اینهمه دل کندن ها
بعد از اینهمه که دیگر دل نمیبندم به مکان ها، به آدم ها، به آسمان های بالای سرم
حتی هنوز بعد از همه اینها صحبت از رفتن که میشود دلم میگیرد

چه فرقی دارد حتی به آنجا میروم که دلم میخواهد
چه فرقی دارد از آنجایی میروم که دلم نمیخواستش
و حتی همیشه دلم امروز را میخواست
اصلا مگر دل آدم این چیز ها سرش میشود
حرف رفتن که می آید، میگیرد دیگر
نه که ریشه دوانده باشم...میدانی اصلا کوچ هم حساب نمیشود این

اما میدانی چه میگویم...
همه چیزت را که جا میکنی توی قوطی ها و چمدان های بی جان
به در و دیوار که نگاه میکنی و نشانی از تو نیست دیگر
چشمانت را که میدوزی به افق دوردست
و میدانی که دیگر بعضی از این آدمها را، بعضی از این لحظه ها را نخواهی داشت هرگز
دلت میگیرد و چشمانت خیس میشود

میدانم اما آسمان آنجا هم آبی ست
و لبخند که بزنی، انعکاس تصویرت در دریاچه هم به تو میخندد
احساس امنیت است که زمان میخواهد
مینشینم کنار دریاچه و امنیت هم میآید....

خداحافظ شهر کوچک من
که در تو بزرگ شدن را آموختم

حال من خوب است اما تو باور نکن

حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم کجایی
مدتهاست که حتی نمیدانم چه میکنی
که حالت خوبست یا بد
که روزت خوب بود یا نه
که میخواهی عصر چه کنی
یا برای شبت چه برنامه ای داری

حالا دیگر مدتهاست نمیدانم دوستت چه گفت
یا تو چه گفتی

حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم
که هیچ، هیچ، هیچ نمیدانم
که چه میترسم حتی که بدانم
تلخ است بعضی دانستن ها، می دانی.
و زخم میزند گاهی حقایق

و چه دردناکتر است حتی خیالش