اینجا رو دیدم خوشم اومد. منم خواستم بگم از خودم. از این لحظه. شاید همینجوری لحظه هامو اومدم اینجا نوشتم از این به بعد...همینجور کوتاه، مختصر، کامل.
- ساعت ۲:۳۲ دقیقه..نشستم تو شرکت..هیچ کاری نیست که انجام بدم..یعنی هست من حوصلشو ندارم..از کی اینجوری شدم؟
خوابالود و خسته...حوصلم سر رفته و همه چی هم به نظرم گنده..
هرجا دلم میخواد باشم جز اینجا..صدای تلق تلق کیبردها میاد
همه خستن ؟ فکر کنم آره..ساعت ۲:۳۳..کی ۵ میشه ؟ گودر ۸.
دلم می تپد برای ۲۲ بهمن
آمده ام اینجا مینویسم انگار میکنم که به ایران نزدیک تر شده ام
چقدر مسخره است همه این دنیای مجازی وقتی چیزی چنین واقعی در جریان است
چقدر بیهوده و نا رسا می نماید همه دست و پا زدن های کوچک من در تلاطم این همه اخبار مجازی
حرف های مجازی
تلاش های مجازی
....
آنجا تو را میخواهد امروز
آنجا مرا میخواهد امروز
و من چه می بالم به همه ی همه ی سبزترین مردم کشورم...
آدم گاهی اصلا فکر میکند این چرندیات چی اند آخر که آدم بیاید بنویسد لابلای این همه حرف و قصه
میان هزار هزار صفحه. همان ها بس نیستند مگر...
گاهی آدم اصلا چرندیات هم ندارد دیگر !
حتی حالا هم که میبینی ام بعد از اینهمه دل کندن ها
بعد از اینهمه که دیگر دل نمیبندم به مکان ها، به آدم ها، به آسمان های بالای سرم
حتی هنوز بعد از همه اینها صحبت از رفتن که میشود دلم میگیرد
چه فرقی دارد حتی به آنجا میروم که دلم میخواهد
چه فرقی دارد از آنجایی میروم که دلم نمیخواستش
و حتی همیشه دلم امروز را میخواست
اصلا مگر دل آدم این چیز ها سرش میشود
حرف رفتن که می آید، میگیرد دیگر
نه که ریشه دوانده باشم...میدانی اصلا کوچ هم حساب نمیشود این
اما میدانی چه میگویم...
همه چیزت را که جا میکنی توی قوطی ها و چمدان های بی جان
به در و دیوار که نگاه میکنی و نشانی از تو نیست دیگر
چشمانت را که میدوزی به افق دوردست
و میدانی که دیگر بعضی از این آدمها را، بعضی از این لحظه ها را نخواهی داشت هرگز
دلت میگیرد و چشمانت خیس میشود
میدانم اما آسمان آنجا هم آبی ست
و لبخند که بزنی، انعکاس تصویرت در دریاچه هم به تو میخندد
احساس امنیت است که زمان میخواهد
مینشینم کنار دریاچه و امنیت هم میآید....
خداحافظ شهر کوچک من
که در تو بزرگ شدن را آموختم
حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم کجایی
مدتهاست که حتی نمیدانم چه میکنی
که حالت خوبست یا بد
که روزت خوب بود یا نه
که میخواهی عصر چه کنی
یا برای شبت چه برنامه ای داری
حالا دیگر مدتهاست نمیدانم دوستت چه گفت
یا تو چه گفتی
حالا دیگر مدتهاست که نمیدانم
که هیچ، هیچ، هیچ نمیدانم
که چه میترسم حتی که بدانم
تلخ است بعضی دانستن ها، می دانی.
و زخم میزند گاهی حقایق
و چه دردناکتر است حتی خیالش